شعر نو
قصه ای دارم و در ذهن پریشان من است
آنچه میگویم و بشنو که دل وجان من است
قصه از زندگیم
قصه از حال خراب دل من
قصه از رنج و عذاب دل من
نه کسی هم دردم مثل برگی زردم
چه کسی با من بیچاره سخن میگوید
چه کسی درد مرا میفهمد
گریه می آید و انگار که باران بارید
ابر غمگین دلم رو به خیابان بارید
گریه می آید و با خون جگر رنگین شد
بغض پنهان شده در پشت گلو سنگین شد
یک نفر آمد و مجنون بیابانم کرد
چون زلیخا که مرا وارد کنعانم کرد
نه شبی چشم من از خاطر او خوابیده
نه به روزم که به مانند شبی تابیده
نه مرا لذت یک بیداری
نه مرا یک خوابی
نه مرا لذت شوقی که بدان دل بندم
همه شب مثل اسیری به اتاقی بندم
منم و سایه ی من با همه اسباب اتاق
منم و سایه ی مرگی شده ارباب اتاق
نگرانم هر شب
غزلی میخوانم تک و تنها ماندم به خدا در ماندم
چهره ام گر چه جوان است ولی پیر شدم
قامتی همچو صنوبر که زمین گیر شدم
نه کسی داد دلم میداند
نه کسی هم نفسم می باشد
همه ی دار و ندارم
همه ی آنچه که دارم
بر سر گور من حراج کنید
عاقبت جسم مرا تکه و تاراج کنید
نه کفن میخواهم نه بجایی قبری
فقط آن یار مرا پیدا کن. و مرا در همه جا رسوا کن
واژه ای از لب آن یار مرا بس باشد
بگذارید که او یک شبه ناکس باشد
بگذارید که او وارد میدان گردد
عطر گیسو و تنش بر سر من جان گردد
بگذارید که او جسم مرا خاک کند
از گناهی که نکردم همه را پاک کند
به سر سنگ مزارم لغتی را حک کن
رخ زیبای نگارم به لحد بنگارید
کفنم بوسه به لبخندی کن
خاکم آغشته به دلبند ی کن
بگذارید بخندد هم شب بر سر گورم
نگذارید بگرید که من افسانه ی دورم
#هوشمند افتخاری دانای بزرگ شاعر پر حاشیه البته اونا میگ
if the data has not been changed, no new rows will appear.
Day | Followers | Gain | % Gain |
---|---|---|---|
June 14, 2024 | 23 | +7 | +43.8% |