گاهی می نویسم
گاهی می خوانم
گاهی عکس می گیرم
گاهی هم زندگی می کنم
سلام بر خورشید
خواب خدا را دیدم. آمد نشست لبه پنجره اتاق سه دری کنار ناودانی. خورشید در حوض نقلی خانه جا گرفت و روشنایی به اندازه چهل روز در حیاط خانه افتاد. جایی را نمی دیدم. دیگر هیچ نبود هیچ. حتی کلمه ای که با آن او را صدا کنم.
پنجره ای که از آن می نگری تو را می سازد و من تفسیر می شوم.