گاه می اندیشم
چرا مردان آبادی ات تلو تلو نمیخورن
و در آن جاده آبادی
به کوه چرا نمیخورند
ماشینها
زادگاهت را در کشور
چرا کسی هنوز نمیپرسد
از من
و میان نشریات مد
در جهان
چرا هیچ یک
عکس تو را چاپ نکرده است
پس ازچه روی است که
گرد تو میچرخد جهان
این همه گنجشک
چرا در خانه ات لانه کرده اند
ابرها پس چرا میگریند هنوز
پاییز چرا میرسد تند تند
من چرا این همه آشوبم
چشمهایم چرا خیس است، هر روز
و می اندیشم
چرا هیچ کس تو را نمیشناسد هنوز
«مجتبی رجبی»