نامۀ بَرازنده شهریارِ هزارۀ غور به سلطانِ غزنه محمودِ تُرک
-----------
بَرازنده بِنوشت، نامه يكی
كه ای تُرکِ نادان، مكن خود سری
همی خواهی از من، كه باژت دهم
گمان كردی از لوليان كمترم؟
مرا بيم دادی بجان و بمال
همی دان كه اين امر باشد محال
نه تُركم نه تازيك، نه افغان نه ديو
نشان دارم از سام و گودَرز و گِيو
منم پورِ گَرشاسِپ آرياننژاد
منم يادگاری ز هوشنگِ راد
تو يک بردۀ تُرکِ دادو نَسَب
به خود ره دهی همچه سوی ادب؟
نه زابُل نه كابُل ترا بايدت
گَرَت زاد دادو، بياد آيدت
كُجا كِهتران شهر ياری كنند؟
بجز آنكه تيمار داری كنند
به تو پيشكاری سَزَد، نه كه تاج
نهی بر سر از ما ستانی خراج؟
گَرَم سوی ما آيی ای بد نژاد
نشايد تو را گشت حاصل مراد
ترا کَی گذارند كه اين جا رسی
مگر آنكه از ما نماند كسی
ز «پولاد» و «جِركَه» ز «جمِّ كَيان»
«هَژير» و «پَشين»، «رامِی» و «بَرمَكان»
ز «بِركَه» ز «نيكا» چه «جَم بُد» و «زار»
نماند يكی زنده در اين ديار
چه «باكا» و «كوک» و چه «راموزوَند»
همه كشته گردد، بتيغ نَژند
ترا میسَزَد آوری نام خويش
وگر نه همانی كه بودی ز پيش
بياد آور، آن روز گار كهن
مرا بيش ازين نيست با تو سخن
ترا نام دادو چه زيبنده است
كجا كاخ و كاه در خور بنده است؟
تو حُبِّ علي را رها كرده ای
ز كيشِ محمد ابا كرده ای