با چشمان گُرگرفته
با چمدانی از خاطرات تلخ و شیرین
آواره میشوم از قلمرو همزبانی
و زبانه میکشد حسّ بیگانگی در جانم
و در همهمهی رفتن و نرفتن
تفأوول میزنم در بزنگاه تردید
و زمزمه میکنم با چشمان گُرگرفته:
«ما آزمودهایم درین شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش»
و سماع میکنم با روح حافظ
و میمویم به آهنگ شهریار:
«به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جانکندن وداعت میکنم حافظ خداحافظ»
دکتر آرزو