🇮🇷
سخنی از سهیل(خودم): عاقل دیوانه را میفهمد اما دیوانه عاقل را نمیفهمد، چون زمانی عاقل دیوانه بود اما هیچ وقت دیوانه عاقل نبوده.
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
.
.
.
در نگاه خلق از دیوانگان کم نیستم
فکر زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم
ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم؛ خم نیستم
لطف خورشید است اگر از ماه نوری میرسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!
شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل
خرد شد هر کس می پنداشت محکم نیستم
جام زهرت را بیاور، من برای زندگی
بیش از این چیزی که می بینی مصمم نیستم...!
در قفس باشد پرنده بال میخواهد چکار
آدم بی کس که باشد مال میخواهد چکار
با حقیقت زندگی کردیم غم شد آخرش
این دروغ زندگانی فال میخواهد چکار
عمر ما رفت کنار قبر ما گل کاشتند
آدم مرده گلی هر سال میخواهد چکار
زنده را تا زنده هست باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.
>>> همی دانم که نادانم <<<