مرد گاهی با غرور خویش بد تا می کند
سفره ی درد دلش را هر کجا وا می کند
عاقبت با اخم ، خود را از دلت بیرون کشد
هر کسی با خنده خود را در دلت جا می کند
راه دور و قسمت و اینها بهانه بود و بس
کفتری که جلد باشد راه پیدا می کند
قحطی گندم کجا و قحطی یک جو مرام
شهر کنعان را همین یک دانه رسوا می کند
رفتن یوسف ولی با مردم کنعان نکرد
آنچه که معشوقه دارد با دل ما می کند
صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی
شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند