شرابی تلخ می خواهم بیاور درد بسیار است
که من می سوزم و می سازم و نامرد بسیار است
شبیه کوه بغض آتشینم را فرو خوردم
که صبر و طاقت این آدم خونسرد بسیار است
چه از من مانده جز دستان خالی و دلی لبریز..
درختی که به پایش خاطرات زرد بسیار است
دلم خوش بود تنها از منی من از توام افسوس
به دور خانه ی معشوقه ها شبگرد بسیار است
بلای خانمان سوزی که می گویند یعنی تو
بلاهایی که عشقت بر سرم آورد بسیار است....