دشوارترین شکنجه این بود
که ما یک یک به درون خویش
تبعید شدیم . . .
.
.
.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و
بین من و تو فاصله هاست . . .
.
.
.
نه تو مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
.
.