در انتظارِ بی انتها
چشمِ قلم کور شد؛
نشسته بود تا از تلاقی دو دیده
از جاودانگی احساسِ پاک
بنـــــــــویسد؛
غافل که دیگر یوسفِ درکار نیست و
دنیا را برادرانش تسخیر نموده؛
اینجا همه از دریدن و به چاه افکندن حرف میزنند.
بعد ازین
سهم عشق رنج است و بس.
'فریبا جسور'
۲:۴۴صبح ۲۵می
در انزوایِ بی مضمونی
و خلایِ بنام زندگی
چطور میتوان نوشت؟
ای شعر!
من را مطَلب
سطر زدن من ننگیست
بر دامان تو
و تراکیب برخاسته ی این انزوا
بطلان است و بیهودگی
فریاد مکن
من مَطَلب.
'جسور'
۴:۶ صبح ۲۰ می