دکتر سلام! فاطمهام! چند هفته است
حس میکنم که زندگیام غم گرفته است
حس میکنم که خالی خالیست چشمهام
شاید که آن پرندهی خوشبخت رفته است
حبسم هنوز توی خودم، این اتاق دود
تنها برای گریه بغل خواستم... نبود!
دکتر شما که تا ته این راه رفتهاید
با شعرها به خانهی اشباح رفتهاید
از لحظههای بدتر و بدتر گذشتهاید
حال عجیب مرد گمی در گذشتهاید
دکتر شما که از قفسی تنگ دلخورید
با یک دهان دوخته هی غصه میخورید
دکتر شما که مثل هوای گرفتهای
از ابرهای گریه درآورتری پرید
دکتر شما که درد مرا درک میکنید
دکتر شما که... آخخخ... شما که... که دکترید!
لطفا کمی امید به شعرم بیاورید!
■
من، لخت زیر بارش بارانی از اسید
در حال تجزیه شدن تکه تکههام
در حالت سقوط از آن سمت پشتبام
در حال پارهپارگی شعر و دفترم
روی پیادهروها، له میشود سرم!!
فاطمه اختصاری